۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

ترس هاي دوران كودكي ديدن خرس !‌ بازي وبلاگي

راستش چند خاطره ديگه يادم اومد اين خاطره به ترس هاي دوران بچگيم مربوط ميشه. ممنون از يوزپلنگ عزيز كه منو تشويق كردن براي خاطره ديگر. بچه ها ببخشين اگر جواب نظراتو در بالاترين ندادم بدانيد انرژيم تموم شده بعدا انرژيم پر شد جواب ميدم.


تو خاطره قبلي گفتم براي ديدن مادر بزرگ و پدر بزرگ رفتيم روستا . اون موقع در روستاي پدر بزرگ تلويزيون نبود تا ما رو سرگرم كنه. مردم روستا برام خيلي جالب بودند. يكي از شب ها چند نفر از پير مردهاي روستا واسه مهموني اومده بودند خونه پدر بزرگ و شروع كردن به خاطره گفتن ! اين تنها سرگرمي اونا بود و خيلي هم طرفدار داشت. پير و جوون و كودك مي نشستند به داستانهاشون گوش مي كردند. منم حدود 7 ، 8 سالي سن داشتم. بيشتر داستانهايي كه تعريف ميكردند به جن و پري و ... ربط داشتند. قسم هم مي خوردند كه اونا رو ديدند! مثلا يكيشون مي گفت تو تاريكي شب داشته از روستاي نزديك روستاي پدر بزرگ ميومده كه در راه ميان درختان يك نفر اونو صدا كرده و اونم فرار كرده بعدا اون يك نفر دنبالش كرده ، وقتي به طرف عقب نگاه كرده ديده به يك گاو تبديل شده خلاصه اون فرار كرده و كسي كه جن بوده و بعدا خودشو شبيه گاو در آورده به اون نرسيده. من وقتي اين داستانا رو مي شنيدم شب خوابم نمي برد و مثل كنه شبها به مامانم مي چسبيدم نكنه يك جن هم دنبال من بياد!!! خيلي كار بدي مي كردند. خلاصه فرداي آن روز رفتيم باغ پدر بزرگ جاتون خالي خيلي قشنگ بود . چند تا پروانه رو ديدم دنبالشون كردم اونا مي رفتند و منم دنبالشون ! خلاصه از پدربزرگم خيلي دور شده بودم كه يهو از ميون درختان يك خرس بزرگ قهوه اي رو ديدم !!! منم كه شب از جن و پري و ... داستان زياد شنيده بودم وحشت كردم و خيلي ترسيدم نزديك بود خودمو خيس كنم ! مي ترسيدم منو بخوره و چون پدربزرگم دور بود نمي تونست منو نجات بده ! خرسه هم از جاي خودش تكون نمي خورد فكر كردم هنوز نفهميده من اونجام هيچي داد نزدم و تكون هم نخوردم . حدود يك ساعت از جاي خودم تكون نخوردم ! خرسه هم تكون نمي خورد. پدربزرگ هم بي خيال ما شده بود! اصلا دنبالم نمي گست. آخرش پدر بزرگ مي خواست بره چشمه آب بياره و بايد از جايي كه نزديك خرسه و من بود عبور مي كرد. ديدم پدربزرگم از كنار خرسه عبور كرد و خرسه از جاي خودش تكون نمي خوره!!!‌ ديگه ترسم ريخت و رفتم جلو ديدم يك ساعته خودم رو سر كار گذاشتم اين خرس نبوده تنه درخت بوده كه افتاده رو علفها !!!

بازي وبلاگي

خاطرات دوران كودكيم و عذاب وجدان هام در طول زندگيم خيلي روي من تأثير گذاشته و مي تونم بگم مسير زندگي منو تا حدي كنترل كرده اند.
من در دوران كودكي خيلي به فيلم هاي جنگي علاقه داشتم. در اون زمان ها تلويزيون همش فيلم هاي مربوط جنگ ايران و عراق رو نشون ميداد ! منم كه عاشق جنگ. حتي حركاتشو بعد از فيلم انجام ميدام و اين منو به سمت ناهنجاري ها سوق ميداد. حتي چند بار بچه همسايمونو به باد كتك گرفتم و حركات جديد رو روي اون امتحان مي كردم! يك سال وقتي تابستون شد براي ديدن پدر بزرگ و مادر بزرگ، با خانواده رفتيم روستا خونه ي پدربزرگم و مادر بزرگم منو خيلي دوست داشتند و منو زياد كنترل نمي كردند. من هم خيلي كنجكاو و همه چيزو دستكاري مي كردم. يك اتاق اضافي خونه پدر بزرگ داشت كه همه چيزهاي كهنه و آشغالي رو اونجا ريخته بودند و و اين اتاق براي من سرگرمي خوبي بود! كف اتاق خاكي بود. وارد اتاق كه شدم اولش ترسيدم چون خيلي ساكت و كمي تاريك بود. داخل يك ظرف كهنه بزرگ رو نگاه كردم فكر كنم حدود 30 سانتيمتر بلندي داشت. وقتي داخلشو نگاه كردم ديدم مقداري گندم با چند تا بچه موش داخلش هستند. بچه موشها تازه متولد شده نبودند كمي بزرگ شده بودند طوري كه بدنشون از موي سياه پوشيده بود. منم كه فيلم جنگي زياد ديده بودم و تقريبا ذهن خشني داشتم. بچه موشها رو گرفتم عين كارتون هاي موش و گربه! گرفتمشون كمي اذيتشون كردم . در وسط اتاق رهاشون ميكردم پس از طي مسيري پا ميزاشتم رو دم اين بيچاره ها!يكيشونم زير پام له شد. اونا هم از ترس وحشت زده شده بودند. بعد با دم بلندشون ميكردم مي زاشتمشون روي هم ، مي چرخوندمشون و ... . آخرش ذهنمون كار دستمون داد تصميم گرفتم موشها رو آتيش بزنم!! ببينم عكس العمل اونها چيه. موشها رو گذاشتم سر جاي اولشون رفتم كبريت بيارم. كبريتو پيدا كردم و اومدم تو اتاق . كسي هم باهام نبود و اون اتاق طوري بود زياد كسي اونجا نميرفت و حالت زيرزميني داشت. اول از موشي كه زير پام له شده و جون داده بود شروع كردم موهاش خيلي جالب آتيش گرفت! منم خيلي خوشم اومد و بويي هم از سوختگي موش توليد شد. رفتم سراغ موش دوم ! بيچاره!! اون زنده بود پا گذاشتم رو دمش و آتيشش زدم! بعد پا مو ورداشتم پس از طي مسيري جون داد. موش ديگري رو ورداشتم بعد از اينكه آتيشش زدم كمي صدا كرد ، مسيري رو طي كرد اونم جون داد. وقتي صداي بچه موش رو شنيدم ناراحت شدم و از كارم خيلي پشيمون شدم.بعدش بقيه موشها رو رها كردم و كمي عذاب وجدان گرفتم.